فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب (به روایت معصومه سبک خیز همسر)

همان 8سال
[RB:Blog_Slogan]
نويسندگان
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان همان 8سال و آدرس razmandegan313.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. ولی او ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک گیج شده بودیم. پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!
کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟
اخمهاش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چیز خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!
بالاخره صحبت تقسیم ملکهای قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همه اهالی بیان تو مسجد آبادی.
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه این که به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. توی همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت توی صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.
چشمهام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟!
گفت: آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.
این چند روزه، بفهمی -نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!
جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم است ناراحت است. آمدم بیرون. چند لحظه ای نگذشته بود، در زدند. زود رفتم دم در. آمده بودند پی او. گفتم: نیست.
رفتند چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش. آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: نیست. هرچه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.
تا کار آنها تمام نشد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند. خوب یادم هست که حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک به اسمت در اومده بیا برو بگیر.
گفت: نمی خوام.
گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.
گفت: هیچ عیبی نداره.
هر چی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما؟ شما اختیار خودتو داری.
آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که میخواستند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشد، از شیر مادرت برات حلال تر.
تو جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.
کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی (5) ریخت به دست همه و گفت: چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، و من هم همچین چیزی نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن.
وقتی تنها می شدیم، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!
آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی.
گفتم: مواظب چی؟
گفت: اولا که خودت خونه بابام چیزی نخوری، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش نده.
با صدای تعجب زده ام گفتم: مگر میشه؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: نا سلامتی بچه شونه.
گفت: نه اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.
لحنش محکم بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهای که به من گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. برعکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش.
ده پانزده روز گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. نامه را باز کرد. هر چه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا اخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه به روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چه که می خواین بفرستین؛ فقط بچم رو بفرستین شهر.
نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چه زودتر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده جای موندن مثل ماها نیست.
از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز پدرش راهی شدم.
آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سوال شده بود که انجا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد. جای خوب و دست و بازی بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد که خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود که عبدالحسین می خواهد مشهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خونه. گفته بود: این خونه مال شما.
قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری را دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم: چه کاری؟
گفت سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلا اونجا مشغول شدم. پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن به اش سخت بود. ولی بالاخره باید می ساختیم.
عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد و گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم: چرا؟
با زنها بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.
آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفت: ناراحت نباش، خدا کریمه.
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم: این جا روزی چقدرت می دن؟
گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومان می ده.
ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی . یک روز بعد از ظهر زودتر از وقتی که باید می آمد پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ! پرسیدم: اینا رو برای چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا چهارده معصوم (علیه السلام) می خوام از فردا صبح بلند شم و برم سر گذر.
چیزهایی از کارگر سر گذر شنیده بودم. می دانستم کارشان خیلی سخت است. به اش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد که هم زیاد می داد!
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفت: کم فروشی می کنه کارش غش داره؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم! می گه اگه بخوای به جایی برسی، باید این کارا بکنی!
با غیظ ادامه داد: این تونش از اون یکی حروم تره!
از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، اخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدالله یک بنا پیدا شد که منو با خودش ببره سر کار.
گفتم: این روزی چقدر می ده؟
گفت: ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست: نون زحمتکشی، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتره کار اوناست.
کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد ((اوستا)). حالا دیگر شاگرد می گرفت، و دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.
توی همان ایام، یک روز مادرش از روستا امد دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه.
مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورن بچه ها.
تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاءالله بعدا می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم. مادرش که رفت حرم، سریع بغچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازه وزنشان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش.
پیر زن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده، همین جا پهلوی خودم بمون.
گفت: بابات رو چیکار کنم؟!
گفت: اونم می آریمش شهر.
از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهای آبادی را جمع می کند و به شان می گوید: هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم خرجش رو می دم.
سه تا از آنها پدر و مادرشان رو راضی کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر. عبدالحسین اسمشان را توی یک حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد هم، مثل این که بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهای حوزه، روزها کار شب ها درس. همان وقتها هم حسابی در گیر کار مبارزه با رژیم شده بود.
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا منم، می رم دنبال قابله.
یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و ((خدا خدا)) می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع که رفت در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانوم قابله اومدن.
خانم سنگین و موقری بود. به خودمان دست سبکی هم داشت بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی و با ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.
گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.
مادرم چیزهای دیگری هم آورد. هر چه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت.


شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: اخه آدم اینقدر بی خیال!
ولی من حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه، صدای در بلند شد زود گفتم: حتما خودشه.
مادرم رفت توی حیاط، مهلت به آمدن به اش نداد. شروع کرد به سرزنش. صدایش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدا نکرده یک اتفاقی بیفته.
تا بیاید تو، مادرم یکریز پرخاش کرد. بالاخره توی اتاق، عبدالحسین به اش گفت: قابله که اومد خاله، به من چه کار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی؟
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذاریم.
گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چه که آوردیم، هیچی نخوردن.
گفت: اونا چیزی نمی خواستن.
بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشند.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد. پیش خودم گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتما یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله. هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او، گفت: نمی خواد.
گفتم: آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد: قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام. آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد و گفت: حالت که ان شاءالله خوبه؟
گفتم: آره، برای چی؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اونجا.
چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا می خوای بریم؟ همون خونه که خوبه، خونه بی اجاره.
گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی.
طولی نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل. صاحب خانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد آمد پیش او، گفت: این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه می خوایم، نه هیچی، چرا می خوای بری؟
عبدالحسین گفت: دیگه از این بیشتر مزاحم شما نمی شیم.
گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت: ماشاءالله این چقدر خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش را  گرفتم. پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم گفت: هیچی دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، خیلی دوستش دارم.
نمی دانم این بچه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصا لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود. و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش غسل داد و خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدمهای بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنوسید: فاطمه ناکام برونسی.
چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.
بعضی وقتها، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی را نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.
یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چه کارها می کنه!
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بنشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!
خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟
به اش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه.
خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.
یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچیکمان می گذشت. خاطره اش ولی همیشه همراه من بود بعضی وقتها حدس می زدم که باید سری توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله یادت که هست؟
گفتم: آره که ما رفتیم خونه خودمون.
سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتما باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم..... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سری تو کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانوم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.




لینک ثابت


درباره : آشنایی با شهدا , خاطرات شهدا , ,
برچسب ها : شهید برونسی , فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب , شهدا , حضرت زهرا , خاک های نرم کوشک ,
بازدید : 52
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 16:59 ] [ نویسنده : علی عزتی ]
مطالب متفرقه
نظر بدهید
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







نمایش کلیه نظرات
.: Weblog Themes By salehon :.



درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
اعضاء
register
نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری



login

نام کاربری
رمز عبور

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آرشيو مطالب
موضوعات
آشنایی با شهدا
عملیات های 8 سال
سخنرانی های 2 رهبر بزرگوار
ارتباط با مدیر
جستجو

آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 10
کل نظرات : 0

آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 2
باردید دیروز : 0
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 9
بازدید سال : 18
بازدید کلی : 1349
طراح قالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 1349
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1